loading...
سلامی
مصطفی شجاع بازدید : 13 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان

کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم

دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد

شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و

امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و

سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست

از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان

از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر

کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود

سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام

می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از

دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر

تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و

پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که

ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.



مصطفی شجاع بازدید : 26 جمعه 04 مرداد 1392 نظرات (0)
مصطفی شجاع بازدید : 15 سه شنبه 01 مرداد 1392 نظرات (1)

ی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.

در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟

- خیلی خوب بود پدر.

 
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟

- بله پدر، دیدم...

- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟

- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. . ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.

آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود: 
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم

مصطفی شجاع بازدید : 16 جمعه 28 تیر 1392 نظرات (1)

تو فقــــط بیآ....

 نـه آغـوشـتـ رآ

نـه نـوازش عـآشقـآنـه اتـ رآ

نـه بـوسـه هـآے شـیریـنتـ...

فقـطـ بـیـآ

مےخـوآهـم تـآ سحـر بـه چشـمـآن زیبــــایتـ خیـره بـمــآنـم

هـمیـن کـآفـی استـ

بـرآے آرامـش قلبـــ بــی قـرآرم

تـو فقـط بـیــآ . . .

مصطفی شجاع بازدید : 17 جمعه 28 تیر 1392 نظرات (1)

مــــــرد است دیگــر!!!

مـــــــــــــرد است دیگر…

گاهی تند میشود گاهی عاشقانه میگوید..

 مـــــــــــــرد است دیگر..

 غرورش آسمان و دلش دریاست…

 تو چه میدانی ازبغض گلو گیر کرده یک مـــــــــــــرد..

 تو چه میدانی که چشمانت دنیای او شده..

 تو چه میدانی از هق هق شبانه او

 که فقط خودش خبردارد و بالشش؟…

مـــــــــــــرد را فقط مـــــــــــــرد میفهمد و مـــــــــــــرد

http://www.jazzaab.ir/upload/4/0.287796001356102046_jazzaab_ir.jpg

مصطفی شجاع بازدید : 20 جمعه 28 تیر 1392 نظرات (1)

زندگــــــــــــــــــــــی!!!؟

  اگــــَر میدآنی دَر دُنیـآ کــَسی هست که بـآ دیدَنــَش…

 رَنگ رُخســآرَت تغیـــیر میکنــَد،

 و صــِدای قــَلبـَت اَبرویــَت رابه تــآراج میبــَرد،

 مــهـم نیــست که او مـآل تــو بــآشــَد…

 مــهــِم این است که فـــَقــَط بــــآشـَد،

 زِندگی کــُند،

  لــِذَت ببرَد…

 و نــَفــَس بـــکشـد

مصطفی شجاع بازدید : 16 جمعه 28 تیر 1392 نظرات (1)




کسی که معتقد به ظهور امام زمان(عج) باشد...

گناه نمی کند!



اباصالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ماهم باشنجف رفتی کاظمبن رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش

اباصالح یا اباصالح اباصالح یا اباصالح

مدینه رفتی به پابوس مادرت زهرا یاد ماهم باش

به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش

شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه

کنار قبر ابالفضل با صفا رفتی یاد ما هم باش

اباصالح یا اباصالح اباصالح یا اباصالح

نماز حاجت که میخوانی از برای فرج مسجد کوفه

شدی مُحرم در مناسک حج یا منی رفتی یاد ما هم باش

اباصالح یا اباصالح اباصالح یا اباصالح.

خسته شدم

از کوچه ها ی تکراری

 

توانی دیگر ندارم

 

همچون ماهی که از حوض خسته شده

 

دریا هم برایم کم است

 

اقیانوس میخواهم

 

خدایا اقیانوس میخواهم

الهی تورا میخواهم...

صاحب الزمان را  میخواهم...

 


یاعلی مدد


مصطفی شجاع بازدید : 43 پنجشنبه 27 تیر 1392 نظرات (1)

کلبه عشق...!!

از این پس تنها ادامه میدهم در زیر باران...

حتی به درخواست چتر هم جواب رد میدهم .

میخواهم تنهایی ام را به رخ این هوای دو نفره بکشم !!!

ببار باران من نه چتر دارم نه یار ...


 

اگه...


اگه به یــــــه نفر قول دادے باهــــــاش بمونے ...


دیگه حق ندارے چراغ امیــــــد دلشو خــــــاموش کنے ...


رو حرفــــــت باش و عاشقش بــــــاش...


مطمــــــئن باش دنیــــــاشو به پات میــــــریزه...



......

وقتی کسے رو دوست دارے
زمانے که پاے تلفن باید خداحافظے کن
ے

اما هنوز دلت میخواد صداے محبوبت رو بشنوے . باهاش حرف بزنے... یهو میگه راست
ے؟؟؟؟!
میگے : جو
לּ دلم...؟؟؟
آروم میگه : دوســـتـــت دارم
آخ ....

که این چند ثانیه آخر دلت میخواد پرواز کنے


تاريخ یکشنبه بیست و سوم تیر 1392سـاعت 17:46 نويسنده roxana| 9 ComMeNt |

Battery Low ...
شب تو اتاق تو تاریکی منتظر روشن شدن چراغ گوشیت باشی ...


یهو چراغش روشن شه ... قلبت بتپه ....


تاپ ...


تاپ ...


تاپ...


میری برش میداری ..


یعنی اونه ؟؟


رو صفحه میبینی ...


قلبت میشکنه ...


Battery Low ...


وقتی کسی نباشه قلبت رو شارژ کنه ...


چه فرقی میکنه ...


گوشیت خاموش میشه ...


آروم رو تختت کز میکنی ...


وتا خود صبح به خودتو بدبختیهات بد بیراه میگی...
ت

فرقـی نمـی کند !! بگویم و بدانـی ...!

یا ...
نگویم و بدانـی..!

فاصله دورت نمی کند ...!!!

در خوب ترین جای جهان جا داری ...!

جایـی که دست هیچ کسـی به تو نمـی رسد.:

دلــــــــــــــم


مخاطب خاص من !!!!!!!!!!!!!!


هر چه دلم را خالی می کنم باز هم پر می شود از تو ،


چه برکتی دارد دوست داشتنت....

تاريخ شنبه پانزدهم تیر 1392سـاعت 13:44 نويسنده roxana| 19 ComMeNt |

گاهی وقتا....!
گاهی وقتها دلت میخواد بگی: من رفتم ؛ باهات قهرم ، دیگه تموم ! دیگه دوستت ندارم .....
وچقدر دلت میخواد بشنوی: کجا بچه لوس !؟ غلط میکنی که میری ..... مگه دست خودته ؟ رفتن به این راحتی نیست.... !
اما .... نمیدانم
چه حکمتی است که آدمی همیشه اینجور وقتها میشنود :
به جهنم


حس قشنگیه....

حس قشنگیه

یكی نگرانت باشه


یكی بترسه از اینكه یه روز از دستت بده


سعی كنه ناراحتت نكنه،

حس قشنگیه...


وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده

عزیز دلم رسید؟


قشنگه: یهو بغلت كنه،


یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم


بگه كه حواسم بهت هست


حس قشنگیه ازت حمایت كنه...


آره...


                                         دوست داشتن همیشه زیباست...


عشق یعنی

قدم زدن توی یک خیابون خاص

دیدن یک فیلم قشنگ باهم

گوش کردن یک اهنگ مشترک

یه فنجون قهوه توی یک کافی شاپ گرم

یک جفت دستکش برای 2نفر

بستنی چوبی توی زمستون

ساعت 7صبح بیدارم کن

یک جفت حلقه مشترک

گاهی بغض کردن مثل بچه

نوشتن شعربرای اون

عکسش توی گوشیت

سیوکردن اسمش بااسم (عشقم)

بوی عطراون روی بدن تو

گاهی بوسش کردن

یه بوسه روی صفحه گوشیت بعدازهراسمسش

گاهی بی هوابوسیدنش

عشق یعنی

بعدازهرصرفه قربون صدقه باشه

گرفتن دستاش همه جا

یعنی تکیه گاه محکم براش

مصطفی شجاع بازدید : 16 چهارشنبه 26 تیر 1392 نظرات (1)


<a href="http://ads.adsready.com/www/delivery/ck.php?n=a8fcf057" target="_blank"><img src="http://ads.adsready.com/www/delivery/avw.php?zoneid=9&n=a8fcf057" border="0" /></a>close





 

شهید قناعت پیشه بود وآنچه را داشت باهمه تقسیم می کرد وهمیشه به یاری محرومان می شتافت  در آسیاب شهر کار می کرد  وهمان آردی را که به عنوان حق الزحمه می گرفت بین فقرا تقسیم می کرد همسر شهید می گوید روز عید غدیر از ماموریت بر گشته بود وپرچم جمهوری اسلامی را همراه خودآورده بود به من گفت این پرچم را در جایی نگه دار من یک هفته دیگر شهید می شوم پرچم را بر تابوتم جهت تشییع نصب نمایید چند روز بعد وقت ماموریت رسید فرزندمان مریض بود از او خواستم وی را به دکتر ببریم گفت: باید برود زیرا امروزکمین دارند، رفت و سر موقع یک هفته خبر شهادت او را آوردند .پرچم را بر تابوت او نصب نمودیم و با او در داخل قبر دفن نمودیم

                                                                                        راوی همسر شهید





شهید علی محمد محمدی سلامی در تاریخ 15/12/ 1341 در بخش سلامی از توابع شهرستان خواف دیده به جهان گشود دوران تحصیلات شهید هم زمان  بود با حرکات انقلابی  ومبارزه با دست نشاندهای رژیم منحوس پهلوی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57همان مردمی که در شهر ها وروستاها تظاهرات وراهپیمایی داشتند عازم جبهه ها شدند ودر صحنه ی نبرد مستقیم با استکبار با ایمان وتوکل به خدا ایستادند. شهید علی محمد نیز برای اتمام وظیفه و ادای تکلیف با دوستان عازم جبهه ها شد ودر صف عاشوراعیان ویاران ابا عبدالله در کربلای ایران به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

                                                               روحش شاد وراهش پر رهرو باد

ن



نویسنده: مهدی ح - ۱۳٩٠/٦/٢٥

 

محمد در خانواده ای مذهبی وفقیر به دنیا آمد وبه علت عدم توان پرداخت هزینه تحصیل ونیاز به کمک به خانواده ،پس از سوم راهنمایی شروع به کار وتلاش کرد ودوران سربازی را در جبهه حق علیه باطل و در منطقه ی کردستان سپری نمود .پس از پایان دوره ی سربازی در شهر با کمیته مبارزه با مواد مخدر همکاری می نمود.شهید می گفت: خطر مواد مخدر از خطر گلوله ی صدامیان بیش تر است .گلو له های دشمن افراد اندکی را ازبین می برد ولی مواد مخدر خیلی از جوانان را ازبین خواهد برد.بسیار فهیم و غریب نواز بود.حساب دار داروخانه شهر می گفت: هر وقت جهت گرفتن داروبه داروخانه می آمدهزینه ی کسانی که توان پرداخت دارورانداشتند نیز حساب می کرد. درسال سوم ابتدایی بر روی تخته سیاه نوشته بود مرگ بر معلم شاه دوست معلم که از حزب رستاخیز بود. او و برادر بزرگترش رابه دفتر برده بود وکتک مفصلی زده بود سر انجام در تاریخ 26/7/71 در مبارزه با توزیع کنندگان مواد مخدر به درجه ی شهادت نایل شد.

                                                                                                 یادش گرامی   




نویسنده: مهدی ح - ۱۳٩٠/٦/٢٥

جوانی با اخلاق و مهربان بود .همیشه آرزویش شهادت ، دو دختر به نام های زهرا و مریم داشت .برادر شهید میگوید: که شهید همیشه می گفت: شهادت مرگ با عزت است ومرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت ، به او گفتم چرا چنین میگویی تو هنوز جوان هستی شهید می گفت: کاش در جنگ بودم و شهید می شدم تا خدمتی به مملکتم بکنم خدمت به مملکت برای من یک افتخار است وحمایت از ناموس و حیثیت است . شهید می گفت انگار من در قفس  هستم و پر وبالم بسته است واین بیت را زمزمه می کرد

در غریبی ناله کردم هیچ کس یادم نکرد           در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد

کی باشد که شهید شوم واز افتخار شهادت بهره مند گردم از همرزمان شهید می گوید: هنگام عملیات فرمانده گفت کسانی که متاهل نیستند و آمادگی جنگ دارند دست خود را بلند کنند عید محمد دستش را بلند کرد به او گفتم تو که  متاهلی گفت شاید خداوند مرا خواسته انشاء ا... شهید شوم  به فرمانده گفت متاهلم ولی نقاط را به خوبی می شناسم که راهی عملیات شدودرهمان عملیات به آررزوی همیشگی اش شهادت نایل شد .                                                                                                                                                                                                 یادش گرامی





مادر شهید میگوید علاقه ی زیادی به جبهه داشت. علی ر غم اینکه تازه ازدواج کرده بود دل در گرو همرز مان بهشتی خود داشت . آخرین  بار که به مرخصی آمده بود با همه ی اقوام خدا حافظی نمود ویک عکس رنگی از خودش بزرگ کرده بود وبه من داد و گفت مادر جان من در این سفر شهید می شوم.و این عکس را آماده  نموده ام.تاوقتی که جنازه ام راتشییع نمودید،آن را جلوی تابوت بگذارید. او رفت وچشمان من تا به امروز در انتظار رویش رو به آسمان است.

                                                                 روحش شاد وراهش پر رهرو باد 





شاگرد اول مدرسه بود تحصیلات را تا دوران دانشگاه ادامه داد ودر سال65 به ندای امام راحل لبیک گفت واز دانشگاه عازو جبهه های مقدس شد برادر بزرگترش نیز در جبهه بود بهاو گفتند برو حالا که برادر شما در جبهه هست گفت زندگی دنیوی  جای ماندن نیست باید رفت تا در صف ملکوتیان قرار گرفت در دوران دانشجویی در تشییع شهدا شرکت می نمود وهمیشه تابوت شهدا را لمس می کرد یکی از دوستان دانشجو می گویداز او سوال کردم چرا انقدر در تشییع شهدا تب تاب نداری گفت سر انجام ما همین خواهد بودوبعد خواهی دیدآری آنقدر خوب بود که هنوز یاد او در خاطره هاست وپس از 3ماه هزور در مناطق عملیاتی در کربلای ایران (شلمچه) ودر عملیات کربلای 5 به لشکریان ابا عبد ا... پیوست

                                                                        یادش گرامی وراهش پر رهرو باد  





او اولین معلم روستاسلامی بود و قبل از پیروزی انقلاب پیش قراول مردم در جهت مبارزه با دست نشانده های شاه بود. اطلاعیه ها رادست به دست در بین مردم تقسیم می نمود و مردم را دعوت می کرد و تظاهرات علیه شاه راه می انداخت.چندین بار توسط نیروهای امنیتی شاه دستگیر شده بود.به پدربزرگ شهید توصیه کرده بودند که مانع او از مبارزه علیه شاه شود ولی شهید به کار خود ایمان داشت و هر روز بر مبارزات او افزوده می شد.بعد از پیروزی انقلاب عضو شورای روستا شد و یاور فقرا و محرومین بود.زمانی که آبرسانی به روستا انجام شد خانواده های فقرا که توان پرداخت هزینه را نداشتند خودش کار حفر گودال و لوله کشی و خدمت رسانی را انجام می داد و تا آب را به منزل فقرا نمی رساند آرام نداشت .کلاس درس برای زنان ایجاد نموده بود و دروس قرآن و سایر را به آنها می آموخت تا اینکه با آغاز جنگ روانه ی جبهه ی حق علیه باطل شد .آنجا هم پس از هر عملیات کلاس درس را برای رزمندگان برگزار می نمود ودر تاریخ 67/11/27در کربلای ایران(شلمچه)در عملیات کربلای 5 به لشکر عاشورائیان پیوست .

                                                                              یادش گرامی باد



تعداد صفحات : 22

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 217
  • کل نظرات : 51
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 15
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 134
  • بازدید سال : 1,815
  • بازدید کلی : 8,900
  • کدهای اختصاصی
    اس ام اس های تصادفی
    Started code by varoone.ir ---- YahooID: davod_v2008 -->

    کد قفل راست کلیک

    سخنان تصادفی
    log
    آیا می دانید که


    http://gfx.parstools.com/gifanimations/smilies1/smilies1-parstools-12.gif